غریـــــــــــــــــــــــــــــــــب اشــــــــــــــــنا
امروز میخوام یکی از خاطره های به یاد موندنییمو براتون بگم... یه اقا پسری بنام میثم بود که پسر خاله ی شوهر دختر خالم میشد میثم توی یه عروسی منو میبینه و به من ابراز علاقه میکنه خلا3 با خانوادش صحبت میکنه و همه از این جریان باخبر میشن الی بابام میثم تصمیم میگیره یه روز بره پیش بابام و باهاش صحبت کنه... میگه سلام اقا خوبین؟ خسته نباشین؟ شما پدر شمیلا خانم هستین دیگه درسته؟ پدرم میگه فرمایش؟!!! میگه ببخشید من میخواستم از دختر شما خواستگاری کنم بابام با داس دنبالش میکنه از اون موقع دیگه میثمو ندیدم که ندیدم میثم جان هر جا که هستی ایشالله که سالم مونده باشی!!! ما که از تو هیچ خبری نداریم.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |